امروز کلی به مغزم فشار آوردم که در مورد چی بنویسم،ییهو مخم جرقه زد و تصمیم گرفتم در مورد این دوره زمونه وآدماش بنویسم.
می دونید آخه رفته بودم توی فکر این دوستای نامردم که مثلا به قول خودشون وبلاگ گروهی راه انداختند دریغ از این که یه مطلب خشک وخالی بفرستند. تازه نه تنها توی اینجا هیچی نمی نویسن بلکه همچین بلایی رو سر وبلاگ خودشون هم آوردن.واقعا نمی دونم چی بگم.نامردا یه حالی هم از من نمی پرسن. یه دستت درد نکنه خشک وخالی هم نمی گن.تازه اگه منو تو کوچه خیابونم ببینن راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه میرن.
ولی حالا گذشته از دوستای خودم،دیگه همسایه ها هم به هم سلام نمی کنن چه برسه به این که از حال هم دیگه خبر داشته باشن.واقعا دلم به حال خودم می سوزه. نه به خاطر دوستام،به خاطر این زمونه. دیگه هیچ خبری از دوستای قدیمی نیست.اصلا هیچ خبری از محبت نیست.واقعا ما آدمایی که فقط به فکر
خودمونیم،از جون این دنیا چی می خوایم؟یه روز یاز خواب غفلت بیدار می شم که دیگه دیره وباید بریم زیر خاک.
می دونم در حد این نیستم که نصیحت بکنم ولی ازتون خواهش می کنم که قدر این روزا رو بدونید.از قدیم گفتن دنیا دو روزه،یه روزش هم جمعه هست!
وفا :: 87/6/10:: 6:35 عصر
امروز داشتم با عصبانیت توی خیابون راه میرفتم که یه نفر محکم خورد به من، طوری که با سر رفتم تو ویترین مغازه بغلی.تا اومدم چیزی بگم دیدم یه دختر کوچولو که یه کیف کولی عروسک دار انداخته بود روی دوشش ،نفس زنون وایساد وگفت ببخشید!منم با شنیدن صدای بچه گونه اش عصبانیتم فروکش کرد وگفتم خواهش می کنم عزیزم.
دختر کوچولو رفت ولی اونجا (توی بازار رو میگم)دخترها وپسرهای کوچولوی زیادی بودن که هر کدوم با پدر مادراشون برای خرید مدرسه اومده بودن. یکی کیف می خرید یکی کفش یکی مانتو یکی...
یهو نگاهم افتاد به یه دختر کوچولوی دیگه.اون با همه فرق داشت.یه فرق بزرگ.مهم ترینش تنها بودنش بود.داشتم با خودم فکر می کردم چرا تنهاست که بسته ی آدامسی که توی دستاش خشک شده بود رو دیدم.جواب سوالمو گرفتم.آخه این کوچولو چی جوری میتونه آدامس بفروشه درصورتی که همه بچه ها لباس وکفش وکیف نو می خرند. اگر من بودم دل جلو رفتن روهم نداشتم چون می دونستم با دیدن اون وسایل اشک هام جاری میشه.پس حق رو به دختر آدامس فروش دادم که حتی در بسته آدامساش باز نشده بود.غرق در او شده بودم.وقتی به خودم اومدم که دخترک رفته بود واز اون فقط یک چیز مونده بود.... آدامس هایی که دست نخورده بود..
رسپینا :: 87/5/9:: 12:51 عصر
چگونه موفق شوید ؟
می دونم که شما هم مثل من دوست دارید تو دنیا یه آدم موفقی باشید .
یکی از راه های رسیدن به موفقیت اینه که «ده رهنمود موفقیت - مارشال فیلد-» را کاملا بپذیرید وبه اونا عمل کنید . شاید حوصله نداشته باشید که اینا را بخونید ولی مطمئن با شید که ضرر نمی کنید ...
راستی یادم رفت بگم که «مارشال فیلد » یکی از موفق ترین بازرگانان جهان بود . از این رو ، اعتبار قابل ملاحظه ای داره .
1-ارزش وقت : آن را به هدر ندهید .
2- ارزش پشتکار : شانه خالی نکنید .
3- لذت سختکوشی : تنبلی را کنار بگذارید .
4- اهمیت سادگی : پیچیده نباشید .
5-ارزش منش : شرافت خود را از دست ندهید .
6- قدرت محبت : بی توجه نباشید .
7- ضرورت وظیفه شناسی : مسوولیت پذیر باشید .
8- عقل اقتصادی : اسراف نکنید .
9- تاثیر شکیبایی : بی صبری نکنید .
10 – بهبود مهارت : تمرین را متوقف نکنید .
من این رهنمود هارا می پسندم . بسیاری از مردم از دیدن اونا متعجب می شوند ، زیرا بسیار ساده و روشنند . در موفقیت هیچ گونه پیچیدگی وجود نداره . افکار شما بر اعمالتون نظارت دارند و افکارتون تحت تاثیر چیز هایی هستند که یاد می گیرید . امید وارم که این « ده تا راه » به درد تون بخوره و در آینده به هر آرزویی که می خواهید برسید و موفق بشید .
دوستتون دارم
رسپینا :: 87/5/1:: 9:53 صبح
اگر چه ثانیه ها از میدان زمان می گریزند
ولحظه ها غریب ترین غروب غربت را به نمایش می گذارند .
افق نگاهم تا دور دست ها
فقط سرخی غروب راا می بیند
که انگار می خواهد به سپیدی طلوع گره بخورد .
در سرد ترین لحظه های هستی
غنچه ای از انتظار می شکفد
و در یک آن تمام حسن یوسف ها پر می گیرند
تا طنین آمدنش در هوا پخش شود .
نازنین :: 87/5/1:: 9:46 صبح
مرا از یاد نبر.
تنهایم مگذار! من شکوفه ای دارم که هنوز میوه نشده
من قلبی دارم
و آرزویی که هنوز برآورده نشده....
فاطمه کریمی :: 87/4/28:: 3:59 عصر
دل شما سنگ بود
دل شما دریا !
چشم هایت ابری پر باران
دلت دریایی از غم
ای صبور ترین این جهان
بانوی قهرمان !
نگاهت بهار
شهامتت بی پایان
بانو ، بانوی مهربان ...
فرشته :: 87/4/27:: 9:39 صبح
امیدوارم همیشه زندگیتون مثل یه گل خندان باشه
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تورا من چشم در راهم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ