وفا :: 87/6/10:: 6:35 عصر
امروز داشتم با عصبانیت توی خیابون راه میرفتم که یه نفر محکم خورد به من، طوری که با سر رفتم تو ویترین مغازه بغلی.تا اومدم چیزی بگم دیدم یه دختر کوچولو که یه کیف کولی عروسک دار انداخته بود روی دوشش ،نفس زنون وایساد وگفت ببخشید!منم با شنیدن صدای بچه گونه اش عصبانیتم فروکش کرد وگفتم خواهش می کنم عزیزم.
دختر کوچولو رفت ولی اونجا (توی بازار رو میگم)دخترها وپسرهای کوچولوی زیادی بودن که هر کدوم با پدر مادراشون برای خرید مدرسه اومده بودن. یکی کیف می خرید یکی کفش یکی مانتو یکی...
یهو نگاهم افتاد به یه دختر کوچولوی دیگه.اون با همه فرق داشت.یه فرق بزرگ.مهم ترینش تنها بودنش بود.داشتم با خودم فکر می کردم چرا تنهاست که بسته ی آدامسی که توی دستاش خشک شده بود رو دیدم.جواب سوالمو گرفتم.آخه این کوچولو چی جوری میتونه آدامس بفروشه درصورتی که همه بچه ها لباس وکفش وکیف نو می خرند. اگر من بودم دل جلو رفتن روهم نداشتم چون می دونستم با دیدن اون وسایل اشک هام جاری میشه.پس حق رو به دختر آدامس فروش دادم که حتی در بسته آدامساش باز نشده بود.غرق در او شده بودم.وقتی به خودم اومدم که دخترک رفته بود واز اون فقط یک چیز مونده بود.... آدامس هایی که دست نخورده بود..
لیست کل یادداشت های این وبلاگ